سایه محو کسی پیدا نیست
روی ماسه های دلشوره گی ام
سایه محو کسی پیدا نیست
پشت این چهره ی گم
جز فرو ریخته غروری موهوم
نفسی پیدا نیست
کاش می دانستی
پشت بی پنجره ی شب زده گی
جز توهم
ردی از رویا نیست
پس خاموشی لب های به هم دوخته ام
- پای تکرار همان خاطره ها -
سوخته ام
روزهاست می شکنم
و در اعماق تنم
جز سکوتی سرشار
مبهم ِ پچپچه و نرمی نجوا نیست
هی تو آفتاب تبار قصه ی تقدیرم !
روی دیوار دلم
سایه ی محو کسی پیدا نیست
سایه محو کسی پیدا نیست
پشت این چهره ی گم
جز فرو ریخته غروری موهوم
نفسی پیدا نیست
کاش می دانستی
پشت بی پنجره ی شب زده گی
جز توهم
ردی از رویا نیست
پس خاموشی لب های به هم دوخته ام
- پای تکرار همان خاطره ها -
سوخته ام
روزهاست می شکنم
و در اعماق تنم
جز سکوتی سرشار
مبهم ِ پچپچه و نرمی نجوا نیست
هی تو آفتاب تبار قصه ی تقدیرم !
روی دیوار دلم
سایه ی محو کسی پیدا نیست
